به کوشش: رضا باقریان موحد




 

درد عشقی کشیده ام که مپرس *** زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار *** دلبری برگزیده ام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش *** می رود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش *** سخنانی شنیده ام که مپرس
سوی من لب چه می کزی که مگوی *** لب لعلی گزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه ی گدایی خویش *** رنج هایی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق *** به مقامی رسیده ام که مپرس


1.درد و رنجی از عشق کشیده ام و زهر فراقی از یار چشیده ام که توضیح آن آسان نیست، خودت می دانی.
2.تمام جهان را در جستجوی یافتن یاری دلربا گشته ام؛ سرانجام معشوق زیبایی را برگزیده ام که مپرس.معشوقی که من برای خود انتخاب کرده ام، زیباتر از تمام زیبایان جهان است.
3.در اشتیاق دیدار یار و شنیدن بوی خوش خاک درگاهش، آن چنان اشک می ریزم که توضیح آن آسان نیست و خودت می دانی.عاشق همیشه در فراق معشوق خود، گریان و نالان است.
4.دیشب من از معشوق با گوش خود سخنان شیرین و دلنشینی شنیده ام که فقط شنیدنی است و قابل پرسش نیست.
5.چرا لبانت را به نشانه ی خاموش شدن و سکوت من می گزی که دیگر سخن مگو؟ چنان لب سرخ و شیرینی بوسیده ام که توضیح آن آسان نیست.
6.ای معشوق!بی شمع وجود تو در کلبه ی محقرانه و درویشانه ام، رنج ها و دردهایی کشیده ام که مپرس.
7.با اینکه مانند حافظ در راه عشق، غریب و تنها و بی تجربه ام، ولی پس از تحمل رنج ها و هجران و گریه و زاری ها به آن چنان مقام و منزلتی رسیده ام که توضیح دادنی نیست، یعنی سرانجام به وصال معشوق رسیده ام.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول